می‌دانم که سرآخر، دلت رضا خواهد داد که رأی بدهی. چرا که «دردمندی» در تو زنده است و سبز خواهد شد. 

تو، بی‌غم از محنت دیگران، هم‌پیکری بنی‌‌آدم را از یاد نخواهی بُرد. تو با خود زمزمه می‌کنی: «مرد را دردی اگر باشد خوش است» و بر می‌خیزی تا برای انتخاب کسی که به حال مردم مفیدتر می‌دانی، رأی بدهی. اگر دوستدار پیامبر باشی، آموزه‌ی طلاییِ «خَیرُ الناسِ انفَعُهُم لِلنّاس» را از یاد نخواهی بُرد.

می‌د‌انم که اجازه نخواهی داد ابرهای تیره‌ی لج‌بازی، آسمان دلت را تصاحب کنند. تو، به احترام امیدی که جان‌های بی‌شماری را شورانده است، رأی خواهی داد.

می‌دانم که سرآخر، فراسوی این قیل‌وقال‌های بهانه‌جو، به آوای روشن و مهربان دلت گوش خواهی سپرد و هم‌آوا با خیل مشتاقان و امیدواران، رأی خواهی داد.

تو، این خروش پُرامید را تنها نخواهی گذاشت. در لحظه‌هایی که برکنار از هیاهوها و غلغله‌ها با خودت خلوت کرده‌ای، به امید، آری خواهی گفت. می‌دانم که سرآخر رأی خواهی داد و نمی‌خواهی روزی از اینکه شمعی نیفروخته‌ای، پشیمان باشی. 

رأی خواهی داد چرا که علاوه بر «دردمندی»، «واقع‌نگری» هم داری و حواست هست که اجازه ندهی تمنّای وضع مطلوب و آرمانی، مانع گام‌های کوچک تو به سوی افق‌های روشن شوند. حواست هست که باید به قدر وُسع بکوشی،‌ حتی اگر مُراد نیابی:

به راه بادیه رفتن بِه از نشستن باطل

وگر مراد نیابم، به قدر وسع بکوشم

رأی خواهی داد چرا که نمی‌توانی به خرد جمعی و هم‌صدایی اغلب نخبگان فکری، هنری و فرهنگی جامعه، بی‌اعتنا بمانی. به اطرافت نگاه می‌کنی و می‌بینی اغلب هنرمندان، متفکران و روشنفکرانی که دوستشان داری و کم‌وبیش، راستی و  فهمیدگی‌‌شان را تصدیق می‌کنی، همدل و همراه شده‌اند.

موج در بحر است هم‌پهلوی موج

هست با همدم تپیدن، خوی موج

بر فلک، کوکب، ندیمِ کوکب است

ماه تابان، سر به زانویِ شب است

روز، پهلوی شب یلدا زند

خویش را امروز بر فردا زند

ترانه‌ای لب‌هایت را مترنم می‌کند: «همراه شو رفیق، تنها نمان به درد...» و رأی خواهی داد...

دریغت می‌آید که در اتفاق خوبان، نشانی از تو نباشد. تو رأی خواهی داد، چرا که سرآخر، حافظ، دلت را نرم خواهد کرد: آری، به اتفاق، جهان می‌توان گرفت...

تو به اتفاق نخبگان فرهنگی میهن‌ات، احترام خواهی گذاشت و صدای روشن خود را به صداهای امیدوار آنهایی که دوستان تو هستند، گره خواهی زد. تو، سرآخر، دست‌های مُشت‌کرده و خشمگین‌ات را خواهی گشود و به آشتی و امید، آری خواهی گفت. تو با غیابت، دست‌های امیدواران را به دست باد نخواهی داد.

یک دم نگاه کن که چه بر باد می‌دهی؟

چندین هزار امید بنی‌آدم است این

تو سرآخر، رأی خواهی داد و در برابر وسوسه‌ی کناره‌گرفتن و نومید نشستن، خواهی خواند:

تپش است زندگانی، تپش است جاودانی

همه ذره‌های خاکم، دلِ بی‌‌قرار بادا...